توی این وبلاگستان دو نفر هستند که حافظه عجیبی دارند. یکی از آنها آقای افراسیابی است که اسم و مشخصات تمام همکلاسیهای دبستانیاش را یادش هست و حتی قادر است شماره شناسنامه معلم کلاس دوم خود را نیز برای شما بگوید.
نفر دوم همین نیک آهنگ است. ماشالله بزنم به تخته حافظهاش بینظیر است. او خاطرات یک سالگی و شش ماهگیاش را هم به یاد دارد. تازه این که چیزی نیست. او حتی لحظه متولد شدنش را هم یادش هست. اول قرار بوده ساعت مثلا ۵ بدنیا بیاید ولی با چند ساعت تاخیر ساعت ۷ و بیست و سه دقیقه بدنیا آمده و قیافه ماما و پرستارش را هم به یاد دارد.
برعکس این دوستان خوش حافظه٬ من حافظه خوبی ندارم . اصلا یادم نیست دیشب شام چی خوردم چه برسد به یادآوری اعماق تاریخ.
من هرچه بخودم فشار آوردم تنها دو سه خاطره از دوران کودکی به یاد دارم که با کمال تعجب موضوعات همهشان بیناموسی و مستهجن است. مثلا واقعه دردناک ختنهشدنمان یکی از آنهاست که قبلا ماجرایش را برایتان نوشتهام.
یکی دیگر از خاطرات دوران کودکیام حمام عمومی رفتن همراه مامانم بود. البته من فقط یک بارش را یادم میآید و آن هم یک سکانس از آن فیلم پورنو را . ظاهرا بقیه صحنههای مهیجاش توی حافظهام سانسور شده یا از بین رفته. تازه آن یک صحنه هم خوب و واضح نیست. یعنی تصویرش خیلی خش دارد و بقول امروزیها رزولوشن تصویر بالا نیست. مثلا اون پیرزنی که کنار حوض حمام نشسته بود و داشت ممههای آویزانش را با لیف و کف صابون میشست به وضوح در خاطرم نیست. یک فضایی پر از بخار٬ پر از سر و صدا و شلوغ پلوغ بود. همچنین احساس ترس و دلهره از شستن کلهام توسط مادرم مهمترین دغدغه آن لحظه هایم بود و دیگر بفکر استفاده از منابع طبیعی محیط اطراف نبودم.. آخه مادرم هروقت میخواست کله مرا با لیف و صابون بشورد چنان محکم میشست که جیغ آدم بهوا بلند میشد. درست عین رخت شستن توی تشت!
چنان کله ما را توی دستانش فشار میداد و میچلوند که تمام آرشیو خاطرات و صحنههای سکسی توی حمام در ذهنمان آسیب میدید و بهمین دلیل من امروز چیز زیادی از آن موقعیتهای تکرار نشدنی به یاد ندارم متاسفانه.
یکبار هم نمیدانم چند ساله بودم. شاید دو ساله. شاید سه ساله. شاید چهارساله ولی مطمئن هستم که سی چهل ساله نبودم. هنوز مدرسه نمیرفتم. بهرحال داشتیم با دختر همسایهمان که اسمش طاهره بود مامان بازی میکردیم. طاهره چشم و گوشش باز بود و من هنوز خنگ بودم و خیلی چیزها را نمیدانستم.
خلاصه در خلال همین مامان بازی٬ مثلا موقع خوابیدن شد. طاهره عروسکها را که مثلا بچههای ما بود خواباند و بعد آمد سراغ من. یک پتو یا لحافی را روی خودمان کشیدیم و ادای خوابیدن را درآوردیم. ناگهان دیدم طاهره دست زد به دم و تشکیلات ما!
ما که انتظار چنین کاری را نداشتیم و تابحال توی مخیلهمان هم چنین چیزی نمیگنجید فورا بلند شدیم و بغض کنان از اتاق زدیم بیرون. حالا گریه نکن کی گریه کن! چنان گریهای براه انداختم که خانمهای توی حیاط بسراغم آمدند و وقتی ماجرا را فهمیدند زدند زیر خنده و کلی دلداریام دادند.
هی روزگار!... کجایی طاهره خانم که الان بهت نشان بدم مامان بازی یعنی چه!
نفر دوم همین نیک آهنگ است. ماشالله بزنم به تخته حافظهاش بینظیر است. او خاطرات یک سالگی و شش ماهگیاش را هم به یاد دارد. تازه این که چیزی نیست. او حتی لحظه متولد شدنش را هم یادش هست. اول قرار بوده ساعت مثلا ۵ بدنیا بیاید ولی با چند ساعت تاخیر ساعت ۷ و بیست و سه دقیقه بدنیا آمده و قیافه ماما و پرستارش را هم به یاد دارد.
برعکس این دوستان خوش حافظه٬ من حافظه خوبی ندارم . اصلا یادم نیست دیشب شام چی خوردم چه برسد به یادآوری اعماق تاریخ.
من هرچه بخودم فشار آوردم تنها دو سه خاطره از دوران کودکی به یاد دارم که با کمال تعجب موضوعات همهشان بیناموسی و مستهجن است. مثلا واقعه دردناک ختنهشدنمان یکی از آنهاست که قبلا ماجرایش را برایتان نوشتهام.
یکی دیگر از خاطرات دوران کودکیام حمام عمومی رفتن همراه مامانم بود. البته من فقط یک بارش را یادم میآید و آن هم یک سکانس از آن فیلم پورنو را . ظاهرا بقیه صحنههای مهیجاش توی حافظهام سانسور شده یا از بین رفته. تازه آن یک صحنه هم خوب و واضح نیست. یعنی تصویرش خیلی خش دارد و بقول امروزیها رزولوشن تصویر بالا نیست. مثلا اون پیرزنی که کنار حوض حمام نشسته بود و داشت ممههای آویزانش را با لیف و کف صابون میشست به وضوح در خاطرم نیست. یک فضایی پر از بخار٬ پر از سر و صدا و شلوغ پلوغ بود. همچنین احساس ترس و دلهره از شستن کلهام توسط مادرم مهمترین دغدغه آن لحظه هایم بود و دیگر بفکر استفاده از منابع طبیعی محیط اطراف نبودم.. آخه مادرم هروقت میخواست کله مرا با لیف و صابون بشورد چنان محکم میشست که جیغ آدم بهوا بلند میشد. درست عین رخت شستن توی تشت!
چنان کله ما را توی دستانش فشار میداد و میچلوند که تمام آرشیو خاطرات و صحنههای سکسی توی حمام در ذهنمان آسیب میدید و بهمین دلیل من امروز چیز زیادی از آن موقعیتهای تکرار نشدنی به یاد ندارم متاسفانه.
یکبار هم نمیدانم چند ساله بودم. شاید دو ساله. شاید سه ساله. شاید چهارساله ولی مطمئن هستم که سی چهل ساله نبودم. هنوز مدرسه نمیرفتم. بهرحال داشتیم با دختر همسایهمان که اسمش طاهره بود مامان بازی میکردیم. طاهره چشم و گوشش باز بود و من هنوز خنگ بودم و خیلی چیزها را نمیدانستم.
خلاصه در خلال همین مامان بازی٬ مثلا موقع خوابیدن شد. طاهره عروسکها را که مثلا بچههای ما بود خواباند و بعد آمد سراغ من. یک پتو یا لحافی را روی خودمان کشیدیم و ادای خوابیدن را درآوردیم. ناگهان دیدم طاهره دست زد به دم و تشکیلات ما!
ما که انتظار چنین کاری را نداشتیم و تابحال توی مخیلهمان هم چنین چیزی نمیگنجید فورا بلند شدیم و بغض کنان از اتاق زدیم بیرون. حالا گریه نکن کی گریه کن! چنان گریهای براه انداختم که خانمهای توی حیاط بسراغم آمدند و وقتی ماجرا را فهمیدند زدند زیر خنده و کلی دلداریام دادند.
هی روزگار!... کجایی طاهره خانم که الان بهت نشان بدم مامان بازی یعنی چه!